سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

تو مهربونی...

سارا جونم! عشق مامان! خیلی ممنون که تو این روزها که من غم از دست دادن مادربزرگ مهربونم رو به دوش میکشم باهام همدردی میکنی... مامان بزرگ بیستم اردیبهشت ماه بود که رفت پیش خدا... و تو میگی که مامان بزرگ دیگه دستش درد نمیکنه، دیگه خوبِ خوب شده گریه نکنید! براش دعا کنید و صلوات بفرستید! سارا عاشقتم! مامان بزرگ خیلی تو و اسم تو رو دوست داشت... ســارا دوست دارم و به داشتنت افتخار میکنم... ...
28 ارديبهشت 1391

مسافرت به كاشان...

سلام گل قشنگم... هفته گذشته دوم ارديبهشت صبح با هم رفتيم خونه مامان پروين، تو اونجا بودي و من هم رفتم تا داروهاي عزيز رو بگيرم، وقتي برگشتم حسابي بازي كرده بودي، و از اونجاييكه بهت قول داده بودم تا برات بستني بخرم، منتظر بودي كه بستني ازم بگيري! خداروشكر كه خريده بودم و بدقولي نكردم بهت، چون همينكه از در وارد شدم گفتي بستني خريدي؟! چهارم ارديبهشت عمو و زن عمو به همراه عزيز اومدن خونمون، تا عزيز بره دكتر، شب بابا با كيك و شيريني اومد خونه و واسه زن عمو جشن تولد گرفتيم، خيلي خوش گذشت. سه شنبه هم عمو و زن عمو با هم رفتن دكتر، با هم قرار گذاشتيم كه واسه چهارشنبه بريم مسافرت، ميخواستيم بريم اصفهان كه جور نشد و راهي كاشان شد تا از گلابگيري قمصر و ...
11 ارديبهشت 1391

سارا ديگه بزرگ شده!

سلام عشق مامان! خداروشكر كه خوب و سرحال هستي، اين روزها حسابي مشغول بازي و بازيگوشي هستي و يه لحظه هم آروم نداري، همش دوست داري با من يا بابا بازي كني، وقتي بابا خونه است كه ديگه با من كاري نداري، همش سرگرم بازي با باباحسين هستي، اينقدر كه خسته ميشه و ناي حركت نداره، هزار هزار ماشاءالله انرژيت تموم نميشه و همش در حال تحرك و بازي هستي... الحمدا... امروز پنجشنبه سي و يكم فروردين ماهه من و بابايي ميخواستيم براي بعدازظهر بريم سينما و فيلم ببينيم، براي شام هم برنامه ريختيم كه بريم خونه خاله فاطمه اينا تا با ارميا بازي كني! اما فكر نميكنم كه برنامه سينما رفتن جور بشه، چون تازه ناهار خورديم و تو و بابايي قصد دارين بخوابين، و اگه بخوابين تا دو سه س...
31 فروردين 1391

مهموني هاي آخر هفته و شيطنت هاي سارا جون...

سلام دخترم، امروز يك شنبه است و بيست و هفتم فروردين، چه زود به پايان فروردين ماه رسيديم، پنجشنبه هفته گذشته شام خونه كسري جون اينا بوديم، از بعد از ديد و بازديدهاي عيد نوروز هر روز ميگي بريم مهموني، خيلي به مهموني رفتن علاقه پيدا كردي، كلي با كسري بازي كردي، همش ميگفتي بدين من بغلش كنم، باهاش حرف ميزدي و بهش ميگفتي بخند بخند! خلاصه حسابي سرت گرم كسري كوچولوي چهار ماهه بود، اما از اونجايي كه كسري بيشتر گريه ميكرد و كم ميخوابيد و آروم نبود، ميگفتي مامان چرا اينقدر گريه ميكنه؟! برات عجيب بود كه چرا هم بازيت نميشه، ميخواستي بهش ميوه بدي بخوره و باهات حرف بزنه؟ بعد از اينكه شام خورديم ساعت دوازده شب بود كه تو خوابيدي، ما هم تا ساعت دو نصفه شب نش...
27 فروردين 1391
1